۱۵
رفت
پانزدهم آذر ۱۳۹۵
"روز اول بیهوا قلب مرا دزدید و رفت" *
گریه می کردم ولی بر حال من خندید و رفت
حال چشمم حال ابری بود بارانی ولی
چشمهایش مثل خورشیدی به من تابید و رفت
بر سر کوچه نشستم تا ببیند او مرا
من منمی دانم ندیدم یا مرا او دید و رفت
خاک ره گشتم مگر بر دامنش جا گیرم و
دست من را خوانده بود و دامنش برچید و رفت
عمری من در راه او ماندم ولی با من نبود
او مرا بی خانمان، در کوچه ها نامید و رفت
آی ای مردم! شکایت دارم از این بی وفا
روز اول بیهوا قلب مرا دزدید و رفت
* قاسم صرافان
بفرما بداهه
پانزدهم آذر ۱۳۹۵
"دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را"
"باید که به بداهه دعوت کنم شما را" *
شاید به لطف طبع جمع شما دراین شب
شعر و غزل بخوانم، روشن کنید مارا
هریک غزل، ترانه، در جمع ما سرایید
شاید برنده باشید، این جنگ ادعا را
من بهترم ولیکن، شعر شماست زیبا
تو شاهی و نشاندی، پیش خودت گدا را
لطفا بدون خواهش، شعر تری نویسید
بیرون کن از سر خود، هر ناز و هر ادا را
جمع صمیمی ما، با شعر گرم گشته
گرما تویی و شعرت، داغش کن این سرا را
در عهد شیخ شیراز، شاعر نخواند شعری
حافظ سرود شعری فرموده م واگویه های قلب مرد تنها...
ما را در سایت واگویه های قلب مرد تنها دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 8jirjirack5 بازدید : 153 تاريخ : يکشنبه 5 دی 1395 ساعت: 9:15